از مَست نپرسید ، به میخانه چرا هست
ترسم که بگوید ، که به آن خانه خدا هست
قاضی بِزَنَد هم سر و هم دست و زبانش
بر دار بگوید که ، به خُمخانه شفا هست
جاهل نَرَوَد در پیِ آن خانه یِ عُشّاق
زیرا پدرش گفته که ، در مکه صفا هست
او نیز ، چو آن عابدِ بی دین بگردد
بیچاره نداند که در آن خانه ، دوا هست
آن کس که کُنَد سَجده به دلدارِ خیالی
دیوانه نداند که در این کار ، خطا هست
من نیز شدم عاشق و در میکده رفتم
دیدم که بجز یار ، خدا هست و بقا هست
از باده بنوشیدم و گفتم که رضایم
زیرا که به میخانه یِ عُشاّق ، خدا هست.
"حضرتِ مولانا"
درباره این سایت